بعضی از ایده ها هم هیجان انگیز است مثل کتاب باغ مخفی از انتشارات قدیانی .
بعضی از آنها هم ترسناک هستند مثل کتاب های دن پروبلاکی که فکر می کنم تیمارستان متروک بسیار داستان معروف و جالبی است .
بعضی از ایده ها هم بامزه هستند مثل کتاب های تام گیتس .
از نظر من ، ژانر کتاب در اولین قدم برای نوشتن کتاب خوب لازم است.
اوایل نوشتن کتاب ، ایده های زیادی دارید ولی موقع نوشتن ، نمی توانید خوب بنویسید چون جملات خوبی نمی نویسید .
تا هر وقت ایده ای دارید ، اصلا عجله نکنید و گرنه تمام ایده هایتان می روند و با برف سال بعد می آیند .
خلاصه ، هیچ وقت موقع نوشتن هول نکنید .
#بانوی سبز
خستگی ؛ خستگی بیش از حد !
ما نویسنده ها خسته می شویم ؛ ولی نه از کارمان ، از نوشتن ، بلکه از نبود ایده !
هرچه تلاش کنید ، ایده های جدید به ذهنتان پرواز می کند .
ایده هایی نه تنها جالب بلکه مختلف .
بعضی از ایده ها ، طنز هستند یا اینکه به صورت کمدی جرقه می زند .
بعضی از آنها هم غمگین و بسیار گریه آور است .
شاید بعضی از ایده هایشان به زیبایی قلب آرام و شناور یک انسان رها باشد .
البته بعضی از آدمها از این ایده ها نتیجه نمی گیرند . پس ایده های زیبایشان ، زشت می شود .
تحمل این نوع آدمها سخت است ؛ ولی بعد از گذشت چند روز یا حتی چند سال ، قلبی که زخم خورده بود ، درمان شود .
بعضی از ایده ها ، عاشقانه است .
مثل رومئو و ژولیت که داستان بسیار معروف شکسپیر است .
پیشنهاد من به شما این است که از آثار شکسپیر غافل نشوید چون بعداز خواندن آنها دنیایتان عوض می شود .
#بانوی سبز
ادامه دارد .
برخی افراد شما را خشن می دانند ولی آنها نمی دانند که هر فرد ، هر چقدر خشن ، دارای احساس سرشاری است که راه ابراز آن را نمی داند .
خلاصه تمام حرف هایم این است خودتان را دست کم نگیرید .
چون نویسندگان با دیدن رقص قطره های باران روی شیشه هم متنی زیبا و دلنشین می سازند .
این مهارت را دست کم نگیرید .
#بانوی سبز
نویسندگان در طول زندگی خود ، حرف های خوب و بد شنیده اند که برخی از آنها قلب شان را آکنده از درد می کند .
حرف هایی که قلب نویسندگان را به درد می کشاند ؛ توهین از جانب طرفداران و خوانندگان متن آنهاست .
از این حرف ها که بگذریم ، من برای شما یک پیشنهاد دارم .
هرگاه فردی به شما گفت که تو نمی توانی ؛ با قاطعیت تمام به او بگو که می توانم .
#بانوی سبز
ادامه دارد .
نویسندگان گاهی تصویرگر می شوند .
آنها گاهی تصویرگری کتاب را خود برعهده می گیرند .
آنها طوری نوشته های خود را به تصویر می کشند که گویی قلم جادویی آنها را نقش می بندد .
نویسنده ها می توانند تصویرگری ماهر نباشند ولی احساسات سرشاری دارند .
آنها دارای احساسات لطیفی هستند ؛ لطیف چون برگ گل یاس .
زیباتر از دستمالی که مادر برایت می دوزد .
نویسندگان انسان هایی با تجربه هستند ؛ چون آنها در محیط اطراف خود بسیار حضور داشته اند .
#بانوی سبز
ادامه دارد .
نویسندگی یک رویاست .
رویایی که هیچ وقت پایان نمی یابد .
هر کسی که می گوید یک نویسنده نمی تواند یک متن زیبا بنویسد ، حتما خودش نویسنده نیست .
چون نویسنده ها ، تنها انسان هایی هستند که می توانند متونی به زیبایی یک قطره شبنم که روی گل سرخ می غلتد ، بنویسند .
بعضی از انسان ها نمی توانند درک کنند که آیا ما نویسنده ها واقعا استعداد نویسندگی داریم یا نه ؟!
هر نویسنده دارایی هایی دارد .
این دارایی ها قلم و کاغذ اوست .
برای نویسندگی فقط به یک قلم و چند کاغذ برای نوشتن متنی زیبا احتیاج است .
چون آنها می توانند در هر شرایطی بنویسند .
#بانوی سبز
ادامه دارد .
ناگهان رزا جا خورد و سرش گیج رفت . نامه ای از طرف یتیم خانه به خانم آنا .
در نامه نوشته بود :
" اگر می خواهید که سوزان و رزا را از خانه بیرون کنید و آن ها را دوباره به یتیم خانه بفرستید ، امضا و
اثر انگشت را پای این نامه وارد کرده و ارسال نمایید ."
جالب تر این که اثر انگشت توماس در نامه بود .
یعنی پدر از آنها بدش می آمد ؟؟!!
آیا خانم آنا نامه را امضا می کرد ؟؟!!
همه این سوال ها ناگهان در ذهن رزا شکل گرفت . اگر آنها به یتیم خانه بروند باز چه کسی سرپرستی آن ها را قبول می کرد ؟؟
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
صبح که بیدار شدند لباس های نو و زیبایشان را پوشیدند و به اتاق صبحانه خوری رفتند .
رزا مادرش را آشفته و نگران ، در حال صحبت با یکی از خدمه دید و سوزان به کنار مادر رفته و گفت :
"مادر ، اتفاقی افتاده؟"
مادرگفت :" هیچی جان دلم ! برو در جای خودت کنار پدر بنشین ."
سوزان پذیرفت و بعد رفت . حالا رزا تنها بود .
ولی چیزی نمی شنید .
وقتی داشت به اتاق صبحانه خوری می رفت ، اتاق بسیار زیبا و نورانی مادر دید .
رفت داخل و کاغذی را روی میز دید .
آن را برداشت و خواند .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
صدای اولی نوای اصلی را تعیین می کرد ، دومی صدایی رسا و زیبا بود و در آخر ، صدایی غمگین و همراه با گریه داشت . هرسه با هم در یک ساز دهنی !!!!!
صدای زیبای ساز دهنی در مقایسه با صدای پیانو بهتر و زیباتر بود و حتی پیانو در مقابل ساز دهنی ساکت شد و فقط صدای ساز دهنی در همه جا پیچیده بود .
وقتی موسیقی به پایان رسید ، همه او را تشویق کردند . مادر و پدر ، خدمتکاران ، سوزان و حتی ساز دهنی !
ساز دهنی با حسی که در رزا به وجود اورده بود ، او را به وجد می آورد .
موقع خواب شده بود ، رزا و سوزان در اتاق جدیدشان بودند .
لباس های خواب را پوشیده و در تخت هایشان دراز کشیده بودند . سوزان با زبان اشاره به رزا گفت :
"مادر و پدرمان خیلی مهربان هستند ."
رزا نیز سرش را به نشانه تایید تکان داد و بعد خوابیدند .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
به طبقه ی وسایل اتاق رفتند و دو تخت آبی و صورتی خریدند ، دو لیوان طرح دار ، پرده رنگی با طر ح گلهای رز و سوسن ، یک میز به رنگ آبی با صندلی هایی به رنگ صورتی و چند تابلوی زیبا برای دیوارها خریدند .
برای خرید وسایل مدرسه ی آنها به طبقه سوم رفته و کیف هایی به رنگ های سبز و بنفش ، جامدادی هایی به رنگ های زرد و بنفش ، مدادهایی طرح دار و پاک کن و ماژیک ها و . خریدند . پس از خرید ، به خانه برگشتند و غذایی خوشمزه و خوش رنگ خوردند .
پس از غذا خوردن ، رزا در خانه اتاق نوازندگی را پیدا کرده و به سوزان گفت : "بیا کمی ساز بزنیم". سوزان هم قبول کرد .
سوزان رو به روی پیانو نشسته و رزا نیز بر روی نشست و شروع به نواختن آهنگ "در روزی جادویی" از "ریچارد راجرز" کرد و به همراه آن سوزان شروع به نواختن پیانو کرد . اتاق را صدای سازها پر کرده بود ، صدایی آرامشبخش .
مادر و پدرشان به آنها نگاه می کردند و از صدای موسیقی لذت بردند .
بیشتر از این که صدای هر دو ساز صدایی زیبا درآورد ، صدای ساز دهنی زیبا بود .
از میان هر دو ساز ، صدای ساز دهنی جلوه ای دیگری می یافت .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
دیدند زن و مردی با لباس هایی زیبا جلوی آنها نشسته اند . خانم با زبان اشاره به آنها گفت :
"من خانم آنا ، مادرتان و این هم توماس پدرتان است . من به شما گل دخترا برای شادی خانواده احتیاج
دارم . شما نوازنده های ماهری هستید . ما هم پیانو ، فلوت و ساز دهنی داریم تازه گیتار هم داریم ."
سوزان خوشحال شد و مادر را بغل کرد . رزا هم در فکر فرو رفته بود . به خودش گفت :
"چرا من ؟ چرا من که کم شنوا هستم را انتخاب کرده اند ؟
توماس هم گفت : "سلام رزا و سوزان ؛ من پدر جدیدتان هستم ."
وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود . مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه می کرد .
با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"
رزا هم گفت :"بله ! بسیار عالی است ."
سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند ، البته با پدر و مادرشان !
وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ خانه و پروانه، لباس هایی ساده و تک رنگ ، لباس های خواب ، لباس های مجلسی ، لباس های پشمی و گرم و لباس
هایی براق خریدند .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
هر دو هم دیگر را خیلی دوست داشتند و با هم رفتار خوبی داشتند .
وقتی دعوا می کردند سریع با هم آشتی می کردند .
هر دو سالم بودند ولی رزا کم شنوا بود . تاکید می کنم کم شنوا .
رزا از این که کم شنوا بود رضایت نداشت و تحمل کردن این مسئله که با همه فرق داشت بسیار سنگین بود . هر دو هم در یتیم خانه زندگی می کردند .
با هم سازدهنی هایشان را روی لب هایشان گذاشتند و آهنگ "لالایی برامس " را از "یوهان برامس" زدند.
هر دو عاشق این اهنگ بودند .
رزا ، سازش را روی لب های کوچک نرمش بودند گذاشت .
آهنگ "وطن زیبا" را زد . همه به باران خیره شده و آهنگ زیبای ساز دهنی گوش می کردند .
وقتی تمام شد و رزا چشم های سیاهش را باز کرد ، دید همه به او خیره شدند ، همه او را تشویق کردند .
بعد خانم جولیا در را باز کرد و گفت : "رزا و سوزان ، بیایند بیرون ."
هر دو به اتاق خانم جولیا رفتند .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
سازش را برداشت و به طرف پنجره رفت .
تا شروع به نواختن موسیقی کرد ، کسی به پشتش زد .
برگشت و دید سوزان با همان لبخند همیشگی اش که پر از نشاط و امید بود ، او را نگاه می کند .
خوشحال شد و او را بغل کرد و گفت :
"تو چجوری با دیگران ارتباط برقرار می کنی ؟"
البته این حرف را با زبان اشاره گفت .
رزا گفت : همان طور که با تو ارتباط برقرار می کنم . یعنی با زبان اشاره .
اگر هم بلد نبودند که از دفتر و خودکار استفاده می کنم .
سوزان خندید . سوزان صمیمی ترین دوست رزا بود .
فقط او بود که همواره با رزا ساز می نواخت . هر دوی آنها ، لاغر ، زیبا ، درس خوان و باهوش ، خلاق و هنرمند بودند .
هر دو سازهای پیانو ، فلوت و ساز دهنی را بلد بودند .
رزا بیشتر از هر چیز پیانو و ساز دهنی دوست داشت و سوزان هم بیشتز از همه فلوت و ساز دهنی را .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
ترانه با شش خرس به اتاقش رفت . در تخت نرمش فرو رفت و به آنها گفت : حالا باید به باغچه ام برسم . نباید ملکه را ناراحت کنم ، باید باغچه را سرحال کنم . شش خرس گفتند : درسته بانوی من . ملکه از دیدن باغچه شما خیلی خوشحال شدند . امیدوارم در سرزمین پاستیلی از این نوع باغچه ها زیاد شوند .
ترانه با سر خود آنها را تایید کرد . بعد به آنها گفت : لطفا برید بیرون و استراحت کنید . می خواهم استراحت کنم .
به همه بگویید مزاحم من نشوند ، می خواهم استراحت کنم .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
ملکه جدیدی آمد و جایگزین ملکه قبلی شد .
وقتی ترانه بیدار شده بود ، صبح شده بود .
ترانه شش خرس را صدا زد و از آنها خواست تا لباس های مخصوصش را به او بدهند . ترانه دست و صورتش را شست و لباس هایش را پوشید .
به شش خرس گفت : من می خواهم ملکه راببینم ، آیا بیدار هستند ؟! ملوچه گفت : بله بیدار هشتند .
ترانه به اتاق پادشاهی ملکه رفت ، عرض ادب کرد و گفت : من درخواستی از شما دارم .
ملکه گفت : بگو ، می شنوم .
ترانه مکثی کرد و گفت : خب . من . یک باغچه می خواهم !
ملکه تعجب کرد و خندید . شش خرس از رفتار ملکه تعجب کردند و به او نگاه کردند . ملکه گفت : در سرزمین پاستیلی خیلی زیاد باغچه داریم ، تو کدام را می خواهی ؟
ترانه گفت : من باغچه هایی با گل های سوسن ، رز ، داوودی ، بنفشه و. می خواهم . من می خواهم باغچه ای پر از گل های زیبا داشته باشم .
ملکه گفت : باشه ! تو با شش هرس برو و هر چه برای باغچه ات می خواهی بخر .
بعد از مدتی کوتاه ، تمام لوازم باغچه خریده شد . ترانه و شش خرس باغچه را ساختند . ملکه آمد و باغچه را دید و ایستاد .
او خشکش زد . بعد ناگهان قدم برداشت و به سمت باغچه رفت . ترانه به او گفت : باغچه من امادهست .
روزی بود و روزگاری .
سرزمینی در آن سوی ابرها وجود داشت که همه آنجا پاستیلی بودند.
شش نفر از این پاستیل ها ؛ خیلی معروف بودند . می دانید چرا ؟!!
چون آنها مشاورین ملکه شهر پاستیلی بودند .
حدود 40 سال می گذشت که ملکه شهر پاستیلی گم شده بود .
راستی اسامی این 6 مشاور این بود : کلوچه ، ملوچه ، الوچه ، تربجه ، پیازچه و پریچه بود .
می دانید اسم آنها چرا با هم ، هم آواست ؟ چون آنها با هم خواهر و برادر هستند . پریچه خواهر کوچک تر آنها بود .
5 برادر بزرگتر ، ملکه را پیدا کرده بودند . پریچه که از همه کوچک تر بود ؛ پرسید : مطمئنید که ملکه را پیدا کردیم ؟
کوچه گفت : بله ، مطمئنیم .
آنها رفتند و رفتند تا به خانه ی نسبتا کوچکی رسیدند که نسبت به خانه ثروتمندان کمی کوچک تر بود .
6 خرس قصه ما ؛ به سه گروه دو نفره تقسیم شدند تا اتاق های خانه را بگردند که در آخرین اتاق باز شد و همه متعجب شدند .
بله !!! ملکه شهر قصه ما ، آنجا بود . در اطراف ملکه در آن اتاق ، هاله نور عجیبی بود .
برادران خرسی به ملکه ادای احترام کردند و از ملکه خواستند تا علت غیبت خویش را بازگو کند .
ملکه این چنین پاسخ داد : من می خواستم بفهمم که مردم بعد از من چگونه روزگار خویش را می گذرانند . حال فهمیدم ؛ پس باید بروم و دره ای خود را پرت کنم تا بمیرم .
تربچه گفت : آخر چرا ؟
ملکه گفت : چون کسی بعد از 40 سال مرا دیده است . من با خودم عهد بستم ، وقتی کسی مرا دید ، باید بمیرم و حالا وقتش رسیده است .
ملکه و مشاورینش به دره رفتند و 6 خرس ملکه را در حال مرگ دیدند و بعد از چند لحظه ملکه مرد.
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
ناگهان اشک هایش سرازیر شد . گریه اش گرفت و دستهایش لرزید .
حرف مادر را به یاد آورد .
به خانم گفت : "می دانید چرا یتیم و کم شنوا هستم ؟"
چون یک شب با پدرم ، مادرم و خواهربزرگم از سفر بر می گشتیم که در جاده با کامیونی تصادف کرده و به کوه برخورد کردیم . مادر و خواهرم را به بیمارستان بردند ولی پدرم مرد .
مادر در هنگام مرگ به من گفت : " اگر یتیم شدی خانواده ای خوب پیدا کن و با دوستان خوب زیادی آشنا شو ."
بعد از مادرم خواهرم عمل ناموفقی داشت بخاطر همین من هم در همان تصادف کم شنوا شدم . آن روز تنها باقی مانده من بودم . "
اشک های زیادی از چشمان رزا سرازیر شد و بغضش ترکید . وقتی گریه اش تمام شد ، خانم با پیشنهاد او موافقت کرد .
بعد از اینکه رزا در مسابقه استعدادیابی شرکت کرد و فینالیست شد ، در فینال برای خودش حرف مادرش را تکرار کرد .
البته مادر واقعی اش .
وقتی روی صحنه بود آهنگ زیبایی را با همان ساز دهنی نواخت و به عنوان نفر اول برگزیده شد .
بعد از یک ماه ، رزا وسایلش را جمع کرد و به سوزان همه چیز را گفت . سوزان گریه کرد ، غر زد و اشک ریخت ولی رزا نظرش عوض نمی شد .
موقع رفتن ، خانم آنا گفت : " تو را دوست دارم و می خواهم همراه سوزان بمانی !"
بعد از این اتفاق سوزان از شوق فراوان گریه می کرد و رزا میخندید .
رزا از خانم آنا تشکر کرد و در همان خانه ماند .
ولی برای ساز دهنی چه اتفاقی افتاد ؟؟؟
رزا آن را در اتاقش برده بود اسم R را روی آن نوشت و آن را کادو کرد و به داخل جعبه ای به کنار دیوار قرار داد .
پایان
#بانوی سبز
بعد از صبحانه رزا به سختی به اتاق مادر رفت . وقتی در زد ، خانم آنا در را باز کرد .
رزا وقتی به داخل رفت با اتاقی زیبا رو به رو شد . البته او قبلا دیده بود .
رزا با زبان اشاره به خانم گفت : من آن نامه را دیدم . می خواهم بگویم ، اگر مرا می خواهید ، مرا بفرستید و بگذارید سوزان در اینجا بماند . لطفا تنها خواسته مرا بپذیرید . بگذارید او در لطف و مهربانی شما غرق شود لطفا بگذارید من تا اخر این ماه اینجا بمانم . همین یک ماه ! چون به سوزان قول دادم در مسابقات استعدادیابی شرکت کنم و برنده شوم . لطفا ! لطفا!!
وقتی حرف ها تموم شد ، او شروع کرد : "اگر من تو را بفرستم مشکلی نداری؟ آیا ناراحت نمی شوی ؟"
رزا گفت : "چرا کمی ناراحت می شوم ولی مشکلی ندارم . شاید سوزان مقاومت کند ولی من او را نمی برم ، هرگز !!! پس لطفا همین یک ماه را .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
بیلی گازی گنده از گوشت زد و چنگال را پایین گذاشت . داشت گوشت را می جوید اما بی حس .
جولیا نزدیک او شد و گفت : « اممچیزهخوب بود ؟ »
بیلی گوشت را قورت داد و کمی مکث کرد ؛ گفت : « خبچطوری بگمهم خوب بود هم بدیعنی کمی شور بود ؛ ولی به خاطر تخم مرغ شوری رفته بود . کاملا معلوم بود کهاز یک روش آشپزی استفاده کرده بودی تو تخم مرغ را بی نمک زده بودی و گوشت را خوش نمک !
پس تخم مرغ هم با نمک گوشت خوب می شد و ما فکر می کردیم تخم مرغ را هم نمک زده ای !
آدم باهوشی هستی .
از آشپزیت خوشم میاد . فکرت خوب کار می کنه ! » جولیا بیلی را بغل کرد . گفت : « نمی دانی چقدر برام مهم بود . آه !
خداروشکر !
ممنون به خاطر تعریف هایت ! »
بیلی خشکش زده بود . بعد ناگهان احساس آرامش بهش دست داد و جولیا را بغل کرد .
جولیا سرش را بالا آورد و دید بیلی او را نگاه می کند . با چشم هایی که شبیه چشم های سوزی بود . جولیا اشک ریخت .
نه به خاطر نگرانی درباره ی خواهرش چون می دانست پیدایش می کند .
به خاطر بیلی . سوزی او را رد کرده بود . جولیا وقتی می فهمید خواهرش او را رد کرده عصبانی می شد . بیلی ناز تر و بهتر از آقای عینکی بود . بیلی آرام تر از آقای عینکی بود . بیلی صدای نرم تری نسبت به آقای عینکی داشت . بیلی . بیلی . بیلی . همه ی ذهن جولیا بیلی بود . البته یک پنجم مغزش هم راجب سوزی و خانواده اش فکر می کرد . سخت بود . نه دوری از مردم شهرو خانه اش بلکه به خاطر خانواده اش . دوری از آنها برایش سخت بود .
دوری از بیلی هم برایش سخت بود . شاید باور نکنید ؛ اما بدانید که جولیا اگراز بیلی خیلی دور باشد مریض می شود چون همیشه در جنگل منتظرش می ماند تا اگر آمد او را بغل کند !
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
جولیا گفت : « بله همه ی کار های اسب را بلدم . فقط بلد نیستم با اسب بپرم . »
بیلی سر تکان داد : « اشکال نداره . اونم بهت یاد میدهم . خب . حالا بشین روی اسب . » هردو روی اسب ها نشستند .
بعد راه افتادند . تا مکان استراحت با هم حرفی نزدند . جولیا چادر بزرگی آورده بود . آن را پهن کرد . بعد گاز پیکنیکی را گذاشت روی زمین و بعد ماهیتابه را روی آن قرارداد . روغن را ریخت و گوشت هارا با تخم مرغ ها سرخ کرد .
بعد آنها را در ظرف هایی طرح دار گذاشت . یک بشقاب را برای بیلی و یکی را برای خودش گذاشت .
بیلی داشت اسب ها را تمیز می کرد و به آنها علوفه و آب می داد . بعد بیلی به پیش جولیا رفت و نشست . به او گفت : « تا حالا دستپخت خواهر سوزی را نخورده ام . باید بفهمم دستپخت خوبی دارد یا نه . امیدوارم خوب باشد جولیا . خب حالا شروع کنیم . »
جولیا داشت فکر می کرد که آیا بیلی از آشپزی او خوشش می آمد یا نه . همه می دانند ملاک بیلی برای انتخاب همسر آشپزی هم هست .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
فصل دوم .
به سوی بیکران ها !
صبح شده بود . ساعت 4 .
وقتی جولیا بیدار شد ، نامه ای برای مادر و پدرش نوشت که وقتی بیدار می شوند و جولیا را صدا می زنند و توی اتاقش می آیند نامه را ببینند .
او نوشت :"مامان بابا . من باید با بیلی به دنبال سوزی بروم . شاید آن جنازه نشان دهنده ی این باشد که او مرده ؛ ولی من نمی خواهم باور کنم .
من مطمئنم که سوزی زنده است ولی نتوانسته به ما نامه بدهد . لطفا نگران من و بیلی نباشید . ما سریع برمی گردیم . دوستون داریم .خداحافظ .
جولیا اسمیت ، دختر شما "
جولیا کوله اش را برداشت و از خانه بیرون آمد . باید تا جنگل را پیاده می رفت . اونجا بیلی را با دو اسب می دید .
به جنگل رسید و ایستاد . ساعت 4 و 30 دقیقه بود ولی بیلی نیامده بود . بعد صدای سم های اسب را شناخت .
برگشت و دید بیلی با لبخندی تو دل برو داشت می آمد . وقتی بیلی به او رسید از اسبش پایین پرید . جولیا اسب سواری بلد بود ولی نه به اندازه ی بیلی .
بیلی اسبی را که جولیا دوست داشت رو آورده بود . اسمش"بلا" و اسم اسب بیلی "طوفان" بود .
بیلی گفت : « خب . حالا باید سوار اسب ها بشیم و بریم . میتونی که سوار اسب بشی ؟ درسته ؟ اسب سواری هم که بلدی ؟ »
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
بالاخره همه ی وسایلو برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت .
جولیا نشست روی تختش . به فردا فکر کرد که وقتی مامان بابا بیدار شوند می بینند که دختره عزیزشون دیگر نیست .
تنها دختری که برای شان باقی مانده رفته .
جولیا سعی کرد به آن وقت فکر نکند ؛ ولی نمی شد .
ناگهان قلقلک ریزی روی گونه اش احساس کرد .
فهمید دارد گریه می کند . گریه ای بسیار دردناک .
گریه ای نه تنها از غم دوری از مامان و باباش بلکه به خاطر خواهرش . خواهرش .
تنها کسی نبود که احساسات جولیا را می دانست ولی تنها کسی بود که باهاش به جنگل می رفت .
تنها کسی بود که موهایش را شانه می زد و تنها کسی بود که آرامش می کرد .
اما همه ی این جمله ها با "بود" تمام می شد .
از الان بیلی با جولیا به جنگل می رفت . بیلی موهای او را شانه می زد و بیلی آرامش می کرد .
جولیا هم خوش حال بود هم ناراحت .
دیگر خواهرش نبود . به جایش بیلی یار و همدم جولیا بود . اشک های جولیا همینطور روی گونه اش می غلتید .
ولی باید گریه را فراموش می کرد و به جایش خوشحالی را وارد قلبش می کرد .
فردا روز سرنوشت سازی بود . باید آماده می شد تا با بیلی به دنبال خواهرش بگردد .
ساعت را روی 4 صبح گذاشت و به تختش رفت . پتویش را روی خودش کشید و آرام با گریه هایش و عکس سوزی ، خوابش برد .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
جولیا به بیلی گفت : « مطمئنی ؟ البته من هم فکر کرده بودم که او احتمالا زنده است . ولی اگر او زنده است چرا تا حالا به ما نامه نداده ؟ »
بیلی گفت : « مطمئنم که او زنده است ولی نمی تواند به ما نامه دهد . » جولیا به بیلی نگاهی انداخت و با سر تایید کرد . بعد بیلی به جولیا گفت : « خب ، حالا ما به دو تا اسب و کلی خوراکی نیاز داریم . خوراکی ها با تو و اسب هم با من . باشه ؟ »جولیا سر تکان داد . بعد جولیا از خانه ی بیلی بیرون آمد . جولیا به سمت خانه ی خودش روانه شد . وقتی رسید خسته بود ؛ اما از هیجان خستگی را فراموش کرده بود . برای همین لیستی از خوراکی هایی را که باید می برد را آماده کرد .
لیست پر از خوراکی :
گوشت یخ زده ، آبمیوه ، آب فراوان ، پنیر ، نان ، آبنبات ، نپتون (برای درست کردن چای) و.
یه حسی بهش می گفت که برداشتن این وسایل از فروشگاه مامان و باباش کار درستی است و یه حسی می گفت کار درستی نیست . چند هفته بود که از مرگ خواهرش می گذشت .
او با آقای عینکی فرار کرده بود ! آقای عینکی خواستگار سوزی بود . جولیا از آن بدش می آمد برای همین اسم او را نمی دانست و اسمش را آقای عینکی گذاشته بود . چون عینک عجیب غریبی می زد .
ولی مامان و باباش او را دوست داشتند و می گذاشتند سوزی با او رفت و آمد کند و با هم حرف هایی از آینده بزنند .
جولیا می دانست خواهرش سوزی فقط به خاطر ثروت آقای عینکی با او بود ولی کاری از دستش بر نمی آمد . بعد از فرار سوزی با عینکی ، جسد سوزی با همان لباس سفید عروسیش که مامان آن را دوخته بود پیدا شدجولیا میدانست که سوزی نمرده . او حدس می زد که سوزی به دانشگاه رفته . چون سوزی هر شب با بابا و مامان دعوا داشت . مامان و بابا دوست نداشتند سوزی آنها را ترک کند . جولیا هم خوشش نمی امد .
شاید دارید می پرسید پس بیلی چه کسی است ؟ درسته. او هم خواستگار سوزی بود . سوزی او را رد کرده بود . جولیا بیلی را دوست داشت . شخصیت فوق العاده ای داشت . سن بیلی به سن جولیا می خورد . جولیا هم دوست داشت که بیلی با او ازدواج کند . سن سوزی 20 بود و جولیا 18 بود . بیلی هم 21 و آقای عینکی24 سالش بود .
بیلی آدم خیال پردازی هست . جولیا می خواست با بیلی به دنبال سوزی بروند .
خب .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
بعد از سه ساعت ترانه بیدار شد . آلوچه به اتاقش آمد و گفت : ملکه شمارا احضار کردند ، گویا با شما کار مهمی دارند .
ترانه به اتاق ملکه رفت . ملکه دستور داد به غیر شش خرس و ترانه ، هیچکس آنجا نباشد . بعد از رفتن آنها ملکه گفت :
من سه سال دیگر خواهم مرد . وقتی من مردم ترانه باید ملکه شود .
ترانه گفت : ملکه من سال دیگر مردم این شهر را خوشبخت می کنم . مطمئن باشید که لیاقت این رتبه را خواهم داشت .
بعد از سه سال ملکه لالایی مرد . حالا نوبت ترانه بود که ملکه شود .
جشن ترانه تمام شد و او دستور داد تا به همه مردم پول بدهند تا هر چیزی که می خواهند بخرند . مردم که نمیدانستند چه خبر است ، سریع پول ها راگرفتند و برای خودشان چیزهایی خریدند .
ملکه ترانه در جشن به آرامی گفت : داستان من هم تمام شد .
#بانوی سبز
درباره این سایت